ضحاک و شیطان

ارائه مطالب در مورد هر موضوعي

تبلیغات در سایت ما
تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما

تبلیغات سایت

ضحاک و شیطان

ضحاک و شیطان

روزی روزگاری در دشت سواران مردی بود به نام مرداس ، وی بسیار گرانمایه و جوانمرد و پارسا بود. او فرمانروای سرزمین دشت سواران بود که همۀ مردم از دستش راضی و خشنود بودند. او هیچگاه از یاد خدا غافل نمی شد و همیشه از خدا می ترسید و پرهیزکاری می کرد. مرداس پسری داشت که ضحاک نام او بود ، ضحاک بسیار شرور و ناپاک و پلید بود. او بر عکس پدر ، بسیار گناهکار و کارهای ناشایست انجام می داد. او از پدر بویی نبرده بود و جز آزار و اذیت و ظلم و ستم مردم چیز دیگری در سر نداشت. ایرانیان او را بیوراسب می خواندند به دلیل آنکه در آخورش ده هزار اسب زیبا و قشنگ وجود داشت . ضحاک به داشتن این اسبها بسیار افتخار می کرد و چون پدرش ثروت زیادی داشت ، ضحاک خود را از همه بالاتر و بهتر می دانست. حتی آرزو میکرد که پدرش هر چه زودتر بمیرد تا بتواند جانشین او گردد و ثروت پدرش را تصاحب کند . خلاصه ، ضحاک شب و روز در فکر تصاحب ثروت پدر بود تا اینکه شیطان ناپاک و خبیث تصمیم گرفت از طریق ضحاک این بندۀ ناپاک و طمعکار به اهدافش برسد ، این بود که روزی شیطان با ظاهری نیکو و فریبنده به نزد ضحاک رفت و به او گفت :
ای ضحاک ، بیا تا چند روزی را با هم خوش بگذرانیم و به شکار برویم . مطمئن باش که خوش خواهد گذشت.
پس ضحاک فریب شیطان را خورد و قبول کرد که با شیطان به گردش و تفریح برود . آنگاه ضحاک به اتفاق شیطان بمدت ده روز به شکارگاه رفتند و در عرض این ده روز شیطان پلید توانست با سخنان چرب و نرم مغز ضحاک را تهی کند و به او گفت :
ای ضحاک ، من سخنی بتو می گویم که به نفع توست . ولی باید سوگند بخوری که این موضوع را با هیچکس در میان نگذاری.
ضحاک قول داد که آنچه را از زبان شیطان بشنود گوش کند و به هیچکس نگوید آنگاه شیطان گفت :
ضحاک ، چرا کسی دیگر در این مملکت فرمانروا باشد ؟ چرا پدرت که فرتوت و پیر شده فرمانروایی این سرزمین را بکند ؟ این پند و نصیحت را قبول کن . بیا و این تاج و تخت سلطنت را از پدرت بگیر، چون چون او تا وقتی که زنده است به تو که فرزندش هستی چیزی نمی رسد . براستی تو سزاوار و شایستۀ حکومت هستی .
ضحاک در جواب او گفت :
آخر این عادلانه نیست .
شیطان گفت :
اگر سخن مرا گوش ندهی ، از پیمان و سوگندی که در نزد من خوردی خوار و ذلیل می شوی و پدرت ارجمند و بلند مرتبه می شود . پس همین که گفتم . تو جانشین پدرت شو که بد نمی بینی .
ضحاک گفت : چگونه ؟
شیطان گفت : او را نابود کن
ضحاک گفت : آنگاه مردم مرا قبول نخواهند کرد. چون کسی که پدرش را کشته باشد و جانشین او گردد ، او را به شاهی نمی پذیرند.
خلاصه آنروز شیطان آنقدر به گوش ضحاک خواند تا راضی شد و تصمیم گرفت به اتفاق شیطان پدرش را نابود کند. همان شب ضحاک به باغی که مرداس در آن به عبادت مشغول میشد رفت و چاهی عمیق کند ، آنگاه روی چاه را با برگهایی پوشاند . پس صبح زود وقتی که مرداس برای نماز وارد باغ شد در داخل چاه عمیق افتاد و در دم جان داد . ضحاک خوشحال و خرسند از اتفاقی که برای پدرش افتاده بود بروی تخت سلطنت نشست و حکومت را در دست گرفت ، از ظلم و جور او مردم به تنگ آمده بودند.
شیطان دست از سر ضحاک بر نداشت و دوباره به فکر طرح نقشه ای فریبنده افتاد . روزی در حالیکه به شکل جوانی آشپز در آمده بود خود را به دربار ضحاک رسانید و گفت :
ای فرمانروا، من آشپز ماهر و زبر دستی هستم . اگر تو اجازه بدهی من در دربار تو خدمت کنم و از هنری که دارم تو را بهره مند کنم.
ضحاک پذیرفت و بسیار شادمان شد ، به وزیر خود فرمان داد که کلید آشپزخانۀ ضحاک را بدو بدهند . شیطان مدتی به پخت و پز مشغول شد و انواع غذاها را می پخت و برای ضحاک می برد . ضحاک نیز بسیار خوشش می آمد و از او قدردانی و تشکر می کرد تا اینکه یک روز شیطان یک مرغ و یک بره و روز بعدش یک گاو را پخت و آنها را آغشته به زعفران و گلاب کرد و به نزد ضحاک آورد . ضحاک مقداری از آن غذا را خورد ، پس رو به شیطان کرد و گفت :
ای آشپز ، تا کنون من کسی را ندیده ام که غذایی به این خوشمزگی درست کرده باشد . آفرین بر تو که چنین هنری داری . اکنون بگو که چه آرزویی داری تا من آرزویت بر آورده کنم ؟
شیطان گفت :
من آرزویی ندارم جز اینکه بوسه ای بر شانۀ مبارک شما بزنم
ضحاک قدری فکر کرد و گفت :
بسیار خوب ، به نزد من بیا و شانه هایم را ببوس.
شیطان همینکه بوسه بر شانۀ ضحاک زد ، بلافاصله جای بوسۀ شیطان دو مار سیاه پدیدار شدند و شیطان همینکه بوسه زد ناپدید شد . ضحاک بسیار اندوهگین شد و دستور داد که با شمشیر این دو مار را قطع کنند ، اما هر چه این دو مارها را قطع می کردند با ظاهر می شدند . ضحاک هر چه پزشک بود جمع آوری کرد و چارۀ کار را از آنان خواست اما هیچکس نتوانست دوای درد ضحاک شود ، تا اینکه روزی شیطان به شکل پزشکی در آمد و خود را به ضحاک رسانید و ادعای دانایی کرد و به او گفت :
اگر می خواهی از شر آنان در امان باشی و آسوده شوی، باید خوراکی از مغز به آنان بدهی و دوای درد تو جز مغز آدمیزاد چیز دیگر نیست . ضحاک از آن روز به بعد به وزیر خود دستور داد که هر روز دو جوان را بکشند و از مغزهایشان خوراکی درست کنند و به مارها بدهند تا آرام شوند .


مطالب مرتبط

بخش نظرات این مطلب


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: